باشد که رستگار شویم :)

ساخت وبلاگ
یه شخصیت هست که واسم خیلی جذابه :) اسمشو نمیگم... بهش میگم اقا .ف. .... جالبه خیلی با بقیه فرق داره... خانوادش مذهبی نیستن.... تو رفت و امد خانوادگی نامحرم محرم نمیشناسنو فک کنم نمازو روزه هم نمی دونن چیه :/ ولی اقا. ف.  نماز میخونه... روزه میگیره...ازین رابطه هایی که امروز مده نداره... برای دخترا ارزش قائل... :)  میگفت وقتی میریم مهمونی وقتی خدافسی میکنن دخترا و پسرا بهم دست میدن...  میگه اکثر اوقات قبل از اینکه خدافسی کنیم میرم دستامو میشورم... بعد بهشون میگم ببخشید دستام خیسه... یا میگفت یه سری هم گفتم سرما خورده ام نه اقایون نه به خانوما دست نمیدم :/... خخخخخ با دوستاش باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 11 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20

عاقا کللللی حرف دارم....  امروز ساعت پنج بعد از ظهر یهویی تصمیم گرفتم که تا قبل از ساعت هفت که قراره با مهناز بریم خرید برم حرم... سریع اماده شدم... امید منو برد ایستگاه پارک ملت... منم من کارتمو شارژ کردمو سوار مترو شدم... این دومین بارم بود که تنها سوار مترو شدم...  ایستگاه بسیج پیاده شدمو تا حرم پیاده رفتم... پدرم دراومد ... تقریبا میدوییدم... تا رسیدم یادم اومد که تو کیفم وسایل ارایش دارم... رفتم کیفمو تحویل امانات دادم...  بعدم کفشمامو تحویل کفشداری دادمو از صحن امام خمینی نزدیک ضریح شدم... ولی قسمت نشد خود ضریحو ببینم... با خودم گفتم شاید به خاطر اشتباهای گذشته باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 7 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20

اممم از کجا شروع کنم... خب از قرار خودمو آذین شروع می کنم... امروز ساعت هفت پارک باهنر قرار داشتیم... من ساعتای شیش و نیم رسیدم پارک باهنر... همزمان یکی تک زد... بعدش اس داد بیا تلگرام... ولی خب من دیگه فعلا با تلگرامو اینستا و هر کوفت و لعنتی دیگه خدافسی کردم...  گفتم شما.؟!؟  گفت مریمم...  شمارشو تو گوشیم سیو نشده بود... تا گفت چی شده... اعصابم بهم ریخت... اینقد بهم ریخت که بهش زنگ زدمو گفتم چیکار کنه... مریم جون همین جا ازت معذرت میخام بی وقت بهت زنگ زدم... بعدشم اینقد عصبی بودم که درست و حسابی حالتو نپرسیدم فقط بهت دستور دادم... میدونم واقعا اولین تماس افتضاحی بود...ام باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 11 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20

اول اینکه از خیر پست یازدهم میگذریم :) امروز فقط خوووابیدمممم... موندم شب چه جوری باید بخابم... فقط یادم باشه تا خوابم نیومده نرم تو رخت خوابم.. چون همه ی بدبختیام به خاطر فکر و خیالای قبل از خوابه... واسه تحمل این روزای یه جور خوب و یه جور بد سرمو به فیلم دیدن و بیرون رفتم گرم کردم...  تا الان که خوب جواب داده :) امروز از یه اتفاق سربلند بیرون اومدم... خدایا ازت مچکرم خعلی زیااااااد.... شام نداریمممم... گرسنمههههه!!! به امید اس دادم املت بخوریم ج نداد... ساعت 1 میااااد...  هیچیم تو خونه نیس:( + فیلم arrow رو سیزن یکشو دیدم... فیلم Teen Wolf رو هم هشت قسمت سیزن یکشو دیدم... واقعا باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 20 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20

دو روز پست نذاشتم کللللی حرف دارممممم... روز جمعه رفتیم خونه عمه... با عمه یکم تو اشپزخونه صحبت کردیم... یه مساله ای به وجود اومده یعنی واسه من به وجود اومده و تارگیا بهش اعتقاد پیدا کردم...اونم دعایی شدن و طلسمه... راستش تا وقتی به چشم خودم ندیده بودم باور نکردم.... عمه میگه خیلی حواست به خودت باشه... اگه کسی بهت چیزی داد بخوری بندازش دور و ازین حرفا. .. ولی مامان میگه ما دشمن زیاد نداریم... اگه زنداداشت دعایی شد واسه اینه که خانواده ی پولدارو سرشناسن نه ما که سرمون تو لاک خودمونه...  گوشیم وقتی نتشو قط میکنم بعد یه مدت خودش وصل میشه و شارژم کم میشه... مامان گفت گوش باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 10 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20

نزدیک یه ماهه پست نذاشتم... بسی دلتنگ وب شده بودم... خیلی فرصت ندارم که مث قبل پستای طولاااانی بذارم...  کلی اتفاقای خوب و بد افتاده... از شب اعلام نتایج میخام بگم...با اینکه هر وقت یادش میفتم حاااالم خیلی بد میشههههه... ساعتای یازده شب بود که توی گروه قلمچی نوشتن... اووووووومدددد.... منم گوشیمو برداشتم رفتم تو اتاقم... خاله مرضی و آسی هم بودن... روی تختم نشستم دستااام می لرزیدو اشکام می ریخت که یهو رتبمو دیدمو زدم زیر گریه.. مامانم تا اومد تو اتاق جیغ زدم اخه این چه رتبه ایهههههه ؟؟ یهوووو از فشار عصبی که بهم وارد شد خون دمااااغ شدید شدممممم... رفتم تو دسشویی صورت باشد که رستگار شویم :)...ادامه مطلب
ما را در سایت باشد که رستگار شویم :) دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : 0f76aa بازدید : 17 تاريخ : شنبه 10 مهر 1395 ساعت: 1:20